این روزها مدام به خودم نهیب می‌زنم:«چیزی نمونده به اردی‌بهشت 98؛ به هیجده‌سالگی؛ بجنب!» و می‌جنگم!

برعکس چیزی که همه از بیرون می‌دیدن، تکلیف من با زندگی‌م، خودم، روابطم، احساساتم و همه‌ی اضلاع زندگی‌م نامعلوم بود. من تا همین دو، سه‌ماه پیش خیلی کوچیک بودم! نمی‌دونم اعجاز این‌ماه‌های منتهی به هیجده‌سالگی چیه؛ اما هرچی که هست انگار یه‌شب خوابیدم و صبح بیدار شدم و احساس کردم چندین‌سال بزرگ‌تر شدم! همه‌ی این‌سال‌ها رفت یه طرف؛ و جاده‌‌ای که امسال به یکی از مهم‌ترین‌سال‌های زندگی من منتهی می‌شه، یه‌طرف. انگار توی همون شب تا صبح، تمام تجربه‌های من رفت توی کوره و پخته شد؛ حالا اون تجربه‌ها خیلی ارزشمندتر و سنگین‌ترن. نگه‌داری‌شون سخته و ترسناک!

من از حدود دوهفته‌ی‌پیش می‌دونم که قراره سال دیگه، توی همین‌روز و همین‌لحظه به چی فکر کنم؛ چی بپوشم؛ کجا برم و چه‌طوری زندگی کنم. من بالاخره تبدیل شدم به هانیه‌ای که منتظرش بودم. آدمی با احساسات زیاد که منطقش، خیلی خوب شرایط رو کنترل می‌کنه. آدمی که می‌جنگه و ایمان داره. آدمی که مستقل فکر می‌کنه، تصمیم می‌گیره و دست به‌عمل می‌زنه (فقط متاسفانه هنوز دستش توی جیب باباشه :)) ) آدمی که یاد گرفته خودش رو توی لحظه رها کنه و از سختی‌ها و شرایط نامطلوبش، لذت ببره. آدمی که متعصب نیست و یادگرفته چه‌قدر و چه‌جوری ذهنش رو برای تحلیل و پذیرش افکار مختلف، باز بذاره؛ بیشتر می‌بینه و کمتر حرف می‌زنه و  هرروز این بیت حافظ رو زمزمه می‌کنه: 

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است                        هزاربار من این نکته کرده‌ام تحقیق 

و آدمی که خدا رو، توی تک‌تک لحظه‌های زندگی‌اش می‌بینه!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان نمونه سوالات تکنسین داروخانه جهاد دانشگاهی روزی یک آیه معرفی رمان های آنلاین وعاشقانه آرامش هيئت اباصالح المهدي(عج) روستاي هريان مجله آنلاین مو عمران صنعت کشاورزی لیست کانالها، گروه ها و رباتهای تلگرام - Telegram Channels حرف‌های نيمكره‌ی راست مغز تالش