از همان اولین‌روز اردی‌بهشت، مدام شکایت می‌کردم:« از دشمنان برند شکایت به دوستان . چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟» به‌جای شکوه و گله و زاری فکر می‌کردم:«کجا برای‌شان کم گذاشته‌ام، که حالا هیچ‌کدام‌شان -آن‌طور که باید- کنارم نیست؟ من ناکافی بوده‌ام؟» تسلیم شدم؛ گاهی نبوده‌ام؛ گاهی بوده‌ام؛ اما کافی نبوده‌ام. ولی هرچه باشد، بوده‌ام. گاهی هم از جان و دل بوده‌ام. حیران می‌گشتم میان این فکرها که انگار او یادم آورد همه‌ی روزهای نفس‌گیر زندگی را؛ همه‌ی لحظه‌هایی که هیچ‌کس نبود و خودش بود. همان‌روزهایی که قد کشیدم؛ بزرگ شدم و حساب و کتاب و دنیا و آدم‌هایش آمد دستم. همان روزهایی که به هیچ‌کس نگفتم و او شنید. پیش هیچ‌کس گریه نکردم و خودش اشک‌هایم را پاک کرد. دستم را پیش مخلوقش دراز نکردم و او دستم را گرفت. همان روزهایی که می‌گفت:«بگو؛ من اجابتت می‌کنم.» و اجابت کرد. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Marcus مهره ها رزرو هتل های خارجی آدرس جدید: FlashBook.blog.ir betarjom معرکه فروشگاه اینترنتی سفید piscesman برگزار کننده مراسم عروسی (وینکس های جادویی )